feel the touch
این همون جملهای بود که Tomas Leroy تو Black Swan به Nina میگه. نینا یه دختر ۲۸ سالهست که تا به این سن به خاطر حساسیتهای مادرش که پدرشون رهاشون کرده و رفته با هیجمردی هیچ رابطهای نداشته. تمام چیزی که توماس میخواد به نینا بگه اینه که آزادتر و زیباتر از دختری که لذت جنسی رو تجربه کرده بدون این که وابستگیای به مردی داشتهباشه وجود نداره. اصرار ما برای دائمی بودن شرکای جنسیمون اصرار بیخود و اشتباهیه که تمامی ارزش و اعتبار یه داستان عاشقانه رو ویران میکنه.
اینُ همیشه شهاب بهم میگفت. میگفت لزومی نداره تا ابد داستان عاشقانه زندگیمون با شخص واحدی شریک باشیم. من نمیفهمیدم. اصراری کودکانه برای دائمی بودن تمام آدمایی که باهاشون رابطه داشتم-میخواستم داشتهباشم، داشتم. اصراری که فقط و فقط نتیجه کوچیک بودن عقل ۲۰ سالهم بود.
اینروزا با ۸-۹ ماه پیش خیلی فرق دارم. از نظر تکنیکی یه رابطه مستقل دارم. اولین بوسه عشق زندگیم رو تجربه کردم، اونم با مردی که حتی فکرشم نمیکردم بشه این حجم از اختلافات رو هضم کرد. این روزا احساس میکنم داستان زندگیم مستقلتر از دورانی پیش میره که فکر میکردم عاشقم! هرچند اون دوران چیزای خوبی یاد گرفتم. هرچند استقلال این روزامُ مدیون روزای مسخره اون دورانم ولی کماکان حس میکنم یه جایی تو این داستان درست پیش نمیره. نه که اشتباه باشه. فقط آزادم. اونقدری آزادم که کمترکسی تو این دوران هست.
تمام چیزی که منُ از یه رابطه میترسوند وابستگی بیمرز به مرد غریبهای بود که قرار بود دوستت باشه. دوستی که مشخصا و صریحا باهات ارتباط فیزیکی داره، ولی واقعیت اینه که چنین موجودی وجود نداره. آدما نمیتونن اونقدری که من ازشون انتظار دارم دوستم باشن. هیچکسی و پارتنرم آخرین کسیه که میتونه نقش چنین دوستی رو برای من بازی کنه.
رابطه داشتن با آدما واسه تجربه یه چیزایی خوبه. حس قشنگیه. ولی فقط تجربه چیزاییه که تمام دنیا تجربهش میکنن و تکراریه. چیز تازهای نداره. تجربه احساساتی که زیادی واسمون پررنگ شدن. لذتی که ماورایی و آسمانی توصیف میشه هیچ چیز قابل توجهی نداره. واسه من خیلی وقتا شکلات تجربه جذابتریه. هرمان هسه تو سیذارتها از همین حرف میزنه. از ساده و ابتدایی بودن تجربهای که تا این اندازه برای ما مقدس شده.
این روزا راستش خودمُ همون دختر آزادی میبینم که نیازی به مردی برای شاد بودن نداره. زیباترین چهره رو تمام طول عمرم دارم و احتمالا یاد گرفتم آزادی من رو هیچ مردی محدود نخواهدکرد. من هر زمان که بخوام و به نظرم وقت درستش باشه میتونم برم. میتونم برم. این روزا احساسات من وابسته نیستن. با وجود حس خوبی که با طه دارم ولی نمیتونم بگم به طرز لاینفک و قابا توصیفی عاشقش نیستم. عشق یه داستان کوتاه بود که صرف مرد اشتباهی شد.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0