عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مجله ما و آدرس siniuor6128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 91
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

مطالب گوناگون

معیشت وبهانه ی اعتراض ها/ احمدرضا لطفی فعال اجتماعی
ساعت 20:37 | بازدید : 887 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

معیشت وبهانه ی اعتراض ها

احمدرضا لطفی فعال اجتماعی

http://www.upsara.com/images/kpec_%D8%AD%D8%A7%D8%AC_%D9%84%D8%B7%D9%81%DB%8C.jpgگذردوران ومدرنیزه شدن جهان وبه فراخورآن پیشرفت برق آسای تکنولوژی توقعاتی مضاف برتوقعات معمول درآحادمردم وجوامع بشری ایجادنموده  ومی نماید .......

وامازیربنای عدم پیشرفت های هماهنگ درتمامی سطوح عکس این است که متاسفانه مصداق ...........

بگذریم درایامی که کشوردرگیرجنگ تحمیلی بودوپس ازآن آبادانی خرابی های ناشی...................

اتفاقا بسیاری ازآنها حاصل بی تدبیری، قانون گریزی های  مکرر وتصمیم های خلق الساعه ای ...................

بااین حال کم انصافی محض است اعتراضات گه گاه مردمی پیرامون موضوع معیشت واقتصاد واشتغال ................

وبازهم از بدروزگار عامل ومسبب اصلی اکثر مصایب گریبانگیر مردم درحال حاضر درقامت مطالبه گر قد رعنایش را برافراشته ویا به قولی درمقام اپوزیسیون

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بازداشت افسر نیروی انتظامی پس از تیراندازی مرگبار
ساعت 20:37 | بازدید : 862 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )
تیراندازی

یکی از افسران ارشد کلانتری شهیدرجایی مشهد به اتهام غیرقانونی بودن شلیک مرگبار بازداشت شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
محمد مهدی عبدالله زاده

کامیاران نیوز:در سال 1395 مردم دامغان در حی بلدیه کربلا یک ساختمان سه طبقۀ نیمه کاره را اجاره کرده و آن را به صورت موکب درآوردیم. این موکب چهل نفر خدمه داشت و برای حدود دو هزار نفر محل و امکانات اسکان.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رهبر معظم انقلاب

کامیاران نیوز:رهبر معظم انقلاب، در پیامی تاکید کردند مسئولان در همین اولین ساعات با همه همت و توان به یاری آسیب دیدگان به ویژه در زیرآوارماندگان بشتابند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بلاگرین و معضل مخاطبین
ساعت 15:22 | بازدید : 537 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

   دوستای زیادی دارم که تو کانالاشون یا وبلاگ‌های روزانه‌نویسیشون، از اتفاقات زیادی روزانه‌شون می‌نویسن. امتحان فرداشون، وقت تزریق ژل لبشون، وقت ناخنشون، دعوای آخروقت دیشبشون با دوست‌پسرشون. ماه‌ها بعد به خاطر بار سنگین حاصل از ثبت شدن چیزایی که صرفا باید رهاشون می‌کردن تا بگذره کم کم از اون محیط بدشون میاد، دیگه نمی‌تونن تحملش کنن و نهایتا اونجا با اون همه مخاطبی که دارن نابودش می‌کنن. اما عموما این انتهای داستانشون نیست. دوباره برمی‌گردن و دوباره به همون شیوه سابق می‌نویسن و دوباره نمی‌تونن تحمل کنن و میرن. سوالی که در این بین مطرح میشه اینه که چرا مخاطبا با وجود این که می‌دونن این شخص چیز زیادی واسه نوشتن نداره و دوباره می‌خواد چندین باره تو دام این قبیل نویسنده‌ها میوفتن؟ راستش خودم بارها این اتفاق واسم افتاده ولی نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نمی‌خواستم از این تله نجات پیدا کنم. انگار عادت کرده‌بودم که به عنوان مخاطب نادیده گرفته‌بشم.

   خیلی وقتا تو زندگیامون عادت کردیم به عنوان مخاطب نادیده گرفته بشیم. آدما فقط باهامون حرف می‌زنن و نهایتا بازخوردی که از حرفاشون داریم واسشون اهمیتی نداره. من نمی‌خوام گرفتار پذیرش این اتفاق باشم. لحظاتی تو زندگیم وجود داره که دوست ندارم مخاطب نادیده‌گرفته‌شده باشم. می‌خواستم عذرشونُ بخوام. دوست ندارم شنونده محض ماجرایی باشم که نمی‌تونم خللی درش ایجاد کنم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان های عاشقانه یمان چگونه به انتها خواهند رسید؟
ساعت 3:7 | بازدید : 529 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

   امروز که مهمون افتخاری تولد سولماز بودم که متوجه شدم زوجی که خیلی به آینده مشترکشون امیدوار بودم، دیگه با هم نیستن. اواخر مهمونی بود که به این حقیقت تلخ پی بردم. یه جورایی ناامید شدم. این واقعیت که احتمالا اگه شانس بیارم و خیلی داستان عاشقانه زندگی من کش بیاد می تونم امیدوار باشم که چند سال دیگه به حقیرانه ترین شکل ممکن رها بشم. از روز اول از این قضیه می ترسم. این اواخر فکر می کردم که می تونم مدیریتش کنم ولی واقعیت اینه که این ترس ریشه تو استخون های من داره. نمی تونم تحت هیچ شرایطی باهاش کنار بیام.

   نمی تونم منتظر اوئن لحظه بمونم. فکر کنم باید یه فکری واسش بکنم. شاید وقتش باشه که برم. کل چیزی که قرار بود از این عاشقانه به دست بیارم همون بوسه داغ و دوست داشتنی ای بود که برای اولین بار تو زندگیم تجربه کردم. دوست دارم رابطه مون واقعی تر باشه. دوست دارم بیشتر باشه ولی دوست ندارم رها بشم. نمی تونم چنین چیزی رو دوباره و دوباره تجربه کنم. از محدوده تحمل من خارجه...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چه مسائلی مادرها را رنج می‌دهد؟
ساعت 19:17 | بازدید : 535 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

   دیروز بعد از وقتی راحت و بی‌خیال بغل مامان خوابیده بودم، متوجه شدم که خوابم نمی‌بره. برگشتم سمت مامان. مامان هم بیدار بود. همین که برگشتم سمت مامان دستشُ برد لای موهام و با غصه گفت چیزی به ترکی به گفت که ترجمه‌ش این میشه: مادر برات بمیره که از الان موهات سفید شده. اون لحظه صداش به قدری غصه داشت که باورم نمی‌شد مامان می‌تونه بابت چهارتا دونه موی سفیدشده من این‌جوری ناراحت بشه. سنگینی صدای کلمات مامان باور نکردنی بود.

   با سرزنش گفتم مامان این چه حرفیه! موئه دیگه. تا ابد که قرار نبود سیاه بمونه. بالاخره سفید می‌شد. میگه: می‌دونم ولی اینا ناراحتم می کنن. کوتاهشون کن دیگه. بارها وقتی مامان می‌خواست کوتاهشون کنه من مقاومت کرده‌بودم. هیچ‌وقت متوجه نبودم که تحملشون واسه مامان سخته. همیشه فکر می‌کردم آدم نباید روزای سختشُ یادش بره. موهای سفید من یادبود روزای سیاه منن. گفتم:‌ خوشگلن که. گفت: خوشگلن ولی وقتی موهات سیاهن قشنگ‌ترن. مخالفتی نداشتم.

   الان روبه‌روی آیینه دارم می‌بینم که جدا موهای سفیدم خیلی جلب توجه می‌کنن. بارها و بارها از من پرسیدن که عه چرا موهات سفید شده ولی هیچ‌وقت کسی سعی نکرده تیکه‌های پازلُ کنار هم بذاره تا بفهمه همه واسه روزای سخته. بارها به خاطر خونه موندنم بازخواست شدم و کسی حواسش به موهای سفیدم نبود.

   هرچند اساسا نیازی به توضیح دادن درمورد هیچ‌کدوم از اینا به هیچ‌کسی نیست. مامان فهمید که غصه خورد. نمی‌خوام مامان غصه بخوره...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان من اوج نداشت
ساعت 18:20 | بازدید : 538 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

   به طرز غریبی دوباره تو گرداب حرف نزدن دارم میوفتم. دایره آدمایی که باهاشون درارتباطم کوچیک و کوچیک‌تر میشه و من نه تنها با این قضیه مشکلی ندارم حتی نمی‌خوام با کسی بیشتر درارتباط باشم.

   چندوقتیه که متوجه شدم حرف زدن با شقایق هیچ ارزشی نداره. هیچ نکته مثبتی نداره که توجهمُ جلب کنه. همیشه خدا یا بی‌جوابه یا خوابه(!) یا داره می‌خوابه! یا به یه بهانه سخیف‌تر ناتموم رها میشه. حتی دیگه حوصله چرند گفتنا و قربون صدقه‌های مسخره و فیکشُ ندارم. چرا باید با چنین آدمایی معاشرت داشته‌باشم؟

   محیا تو یه اشتباه تاکتیکی منُ با دوستی مقایسه کرد که ابدا دوست نداشتم اتفاق بیوفته ولی خب راستش اون‌قدرام مهم نیست. از اون روز به بعد باهاش حرف نزدم. دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم. به نظرم دیگه اعتبارشُ از دست داد. من و محیا ۶ ساله که با هم دوستیم و منُ با موجودی مقایسه کرد که احتمالا ۶ ماه بیشتر با هم دوست نبودن! آدما همین قدر ابله و قدرناشناسن! خیلی وقتا واقعا دیگه تحملشون سخت میشه. حتی دیگه نمی‌خوام ردی ازشون ببینم.

   طه خیلی وقته نیست. البته که فکرکنم سرش شلوغه و قاعدتا باید درکش کنم. کماکان کاری به کارش ندارم. اگه وقت داشت سروکله‌ش پیدا میشه و فعلا که نیست و نبودنش اون‌قدرا جدی نیست. راستش شاید بهتر که نیست. این روزا روزای خیلی خوب من نیست. دوست ندارم خیلی غرغر کنم.

   با مریم دیگه خیلی وقته حرف نمی‌زنم. همه‌ش ناله‌ست که از دست رضا چی کار کنم! منم دیگه دلم نمی‌خواست ناله‌هاشُ بشنوم. چندوقتی هست که دیگه بهانه‌ای واسه حرف زدن نداریم.

   سمانه خیلی بی‌ادب شده. هرچی از دهنش درمیاد میگه و با این اوصاف اصلا وقت خوبی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. بذار با دوستاش خوش باشه. احتمالا از نظر اونم من دیگه دارم پیر میشم. و دیگه آدم هیجان‌انگیزی نیستم. بالاخره اوج داستان هرکسی یه روزی یه جایی تموم میشه. داستان من اوج نداشت.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
feel the touch
ساعت 14:7 | بازدید : 326 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

feel the touch

   این همون جمله‌ای بود که Tomas Leroy تو Black Swan به Nina میگه. نینا یه دختر ۲۸ ساله‌ست که تا به این سن به خاطر حساسیت‌های مادرش که پدرشون رهاشون کرده و رفته با هیج‌مردی هیچ رابطه‌ای نداشته. تمام چیزی که توماس می‌خواد به نینا بگه اینه که آزادتر و زیباتر از دختری که لذت جنسی رو تجربه کرده بدون این که وابستگی‌ای به مردی داشته‌باشه وجود نداره. اصرار ما برای دائمی بودن شرکای جنسیمون اصرار بی‌خود و اشتباهیه که تمامی ارزش و اعتبار یه داستان عاشقانه رو ویران می‌کنه.

   اینُ همیشه شهاب بهم می‌گفت. می‌گفت لزومی نداره تا ابد داستان عاشقانه زندگیمون با شخص واحدی شریک باشیم. من نمی‌فهمیدم. اصراری کودکانه برای دائمی بودن تمام آدمایی که باهاشون رابطه داشتم-می‌خواستم داشته‌باشم، داشتم. اصراری که فقط و فقط نتیجه کوچیک بودن عقل ۲۰ ساله‌م بود.

   این‌روزا با ۸-۹ ماه پیش خیلی فرق دارم. از نظر تکنیکی یه رابطه مستقل دارم. اولین بوسه عشق زندگیم رو تجربه کردم، اونم با مردی که حتی فکرشم نمی‌کردم بشه این حجم از اختلافات رو هضم کرد. این روزا احساس می‌کنم داستان زندگیم مستقل‌تر از دورانی پیش می‌ره که فکر می‌کردم عاشقم! هرچند اون دوران چیزای خوبی یاد گرفتم. هرچند استقلال این روزامُ مدیون روزای مسخره اون دورانم ولی کماکان حس می‌کنم یه جایی تو این داستان درست پیش نمیره. نه که اشتباه باشه. فقط آزادم. اون‌قدری آزادم که کمترکسی تو این دوران هست.

   تمام چیزی که منُ از یه رابطه می‌ترسوند وابستگی بی‌مرز به مرد غریبه‌ای بود که قرار بود دوستت باشه. دوستی که مشخصا و صریحا باهات ارتباط فیزیکی داره، ولی واقعیت اینه که چنین موجودی وجود نداره. آدما نمی‌تونن اون‌قدری که من ازشون انتظار دارم دوستم باشن. هیچ‌کسی و پارتنرم آخرین کسیه که می‌تونه نقش چنین دوستی رو برای من بازی کنه.

   رابطه داشتن با آدما واسه تجربه یه چیزایی خوبه. حس قشنگیه. ولی فقط تجربه چیزاییه که تمام دنیا تجربه‌ش می‌کنن و تکراریه. چیز تازه‌ای نداره. تجربه احساساتی که زیادی واسمون پررنگ شدن. لذتی که ماورایی و آسمانی توصیف میشه هیچ چیز قابل توجهی نداره. واسه من خیلی وقتا شکلات تجربه جذاب‌تریه. هرمان هسه تو سیذارتها از همین حرف می‌زنه. از ساده و ابتدایی بودن تجربه‌ای که تا این اندازه برای ما مقدس شده.

   این روزا راستش خودمُ همون دختر آزادی می‌بینم که نیازی به مردی برای شاد بودن نداره. زیباترین چهره رو تمام طول عمرم دارم و احتمالا یاد گرفتم آزادی من رو هیچ مردی محدود نخواهدکرد. من هر زمان که بخوام و به نظرم وقت درستش باشه می‌تونم برم. می‌تونم برم. این روزا احساسات من وابسته نیستن. با وجود حس خوبی که با طه دارم ولی نمی‌تونم بگم به طرز لاینفک و قابا توصیفی عاشقش نیستم. عشق یه داستان کوتاه بود که صرف مرد اشتباهی شد. 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان زنی در پس ابهامات کور ذهنش!
ساعت 3:5 | بازدید : 544 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید]


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0